بازدید امروز : 91
بازدید دیروز : 30
رنجنامه های دهه هفتاد/33
از حسینیه حاج همّت تا هیأت طلافروشان(درد دل مکتوب یکی از بسیجیان اکیپ تفحّص شهداء)/4 (بخش پایانی)
... آیا آنقدر که در رابطه با طرز کار دوربین های جدید ویدیویی "پاناسونیک" -که این همه در پشت جلد مجله ها و روی بدنه اتوبوس ها و تابلوهای خیابانها تبلیغ می کنند-، در رابطه با شهیدی که حسینیه دو کوهه و اتوبانی در تهران به نام اوست تبلیغ کرده اند؟!
چه می شد اگر معرفی اسوه ها در کانال های تلویزیونی فقط محدود به برنامه نیم ساعته "روایت فتح" -که آن هم هفته ای یک بار است- نمی شد و لااقل به اندازه کلاس های آشپزی تلویزیونی و پیام های بازرگانی -که هر شب از تلویزیون نشانِ ملّت می دهند- از تفحّص و بچه های شهید فکّه، طلائیه و شلمچه تصویر نشان بدهند؟
چه می شد اگر در اتوبان شهید چمران و شهید همّت حداقل تابلویی در دیدرس مردم نصب می کردند و شمّه ای از زندگی و فداکاری های این دو سردار شهید یا گزیده ای از سخنان آنها را روی آن می نوشتند تا نسل جوان بدانند این آرامش و امنیتی را که دارند مدیون چه کسانی هستند؟!
چه می شود اگر وزارت آموزش و پرورش یک برنامه ای بریزد و در مدارس هر ناحیه، هفته ای یک روز بچه های مردم را به آسایشگاه های جانبازان ببرند یا بچه های جانباز و بسیجی های قدیمی را به مدراس دخترانه و پسرانه دعوت کنند تا در یک محفل خودمانی و صمیمی، نسل جوان و نوجوان ما حماسه شهیدان 8 سال جنگ را بشنوند؟!
نسل جوان تشنه الگو است، تقصیری هم ندارد، اقتضای جوانی همین است؛ حالا اگر ما به او اسوه واقعی "جوان ایرانی"، یعنی شهدای دلاورمان را ارائه ندهیم، ویدیو و ماهواره و باندهای فساد و فحشاء و تباهی که بیکار نیستند!
آنها غفلت ما را به نحو احسن (!) جبران می کنند، کما اینکه تا به حال هم کرده اند! ... ادامه مطلب...
رنجنامه های دهه هفتاد/32
از حسینیه حاج همّت تا هیأت طلافروشان(درد دل مکتوب یکی از بسیجیان اکیپ تفحّص شهداء)/5
شب شام غریبان حسینی، عاشورای 73 در میدان محسنی (مادر) و خیابان میرداماد، حسابی جایت خالی بود تا ببینی در آنجا هیچکس غریب تر از آقا امام حسین (ع) نبود؛ به قول یکی از بچه ها، همه چیز دیده بودیم الا کوکتل پارتی محرم !
در جلوی پاساژ طلافروش ها، که به اصطلاح محل برگزاری هیأت عزاداری طلافروش های میدان محسنی بود، انبوه پسران و دختران در دو طرف خیابان تجمع کرده بودند، طوری که حتی ترافیک هم مختل شده بود.
با خودم گفتم: «نباید اینقدر بی انصاف باشیم، چه کار به ظواهر آدم ها داریم؟! چه اشکالی دارد؟! هر چه هم که در شمال شهر غریب باشیم بالاخره اینجا هم جزو خاک مملکت ماست؛ ببین! این هم هیأت عزاداری برای سیدالشهدا(علیه السّلام)»
این بود که رفتیم قاطی این جمعیت که معلوم شد از اکثر نقاط همین محله آمده اند؛ قیافه های دختران 13 تا 20 ساله به اشکال عجیب و غریبی شبیه آنچه در مرکز خرید مرصاد دیده بودیم آرایش شده بود.
چپ و راست ماشین های لوکس هفت، هشت میلیون به بالا بود که جلوی پاساژ ردیف شده بودند؛ با مزه تر از همه جدال و چشم و هم چشمی پسرکی شانزده، هفده ساله بود که سوار بر یک میتسوبیشی گالانت اسپرت، داشت با دخترکی هم سن و سال خودش که پشت فرمان یک اپل متالیک مشکی لمیده بود و بستنی کیم می مکید، مجادله می کرد!؛ دعوایشان بر سر این بود که دست به فرمان کدامشان بهتر است و ماشین کدام، سرعتش بیشتر است ...
بگذار بقیه ماجرا را به زبان حال برایت بگویم که لطف بیشتری دارد! ادامه مطلب...
رنجنامه های دهه هفتاد/31
از حسینیه حاج همّت تا هیأت طلافروشان(درد دل مکتوب یکی از بسیجیان اکیپ تفحّص شهداء)/4
... یکی از بچه ها، رادیوی ماشین را روشن می کند؛ اخبار فرهنگی... صدای شاد گویند بشارت می دهد «341 سکّه متعلّق به عصر قاجار در یک حفاری بدست آمد؛ به گزارش خبرنگار ما...»
موج رادیو را عوض می کنم؛ از شنیدن رنگ تند پرقمیش ویلون و شارت و شورت سینتی سایزر، می فهمم روی موج «رادیو پیام » آمده ایم.
آوای سوزناک خانم مجری با چاشنی غلیظ آهی کشدار، در حال دکلمه اشعار بی وزن و قافیه سپهری به گوش می رسد که «به سراغ من اگر می آیید، نرم و آهسته بیایید!»؛ خفه اش می کنم! خانم مجری را نه، رادیو را!
بعد از پیاده کردن یکی از بچه ها در خیابان شهیدبهشتی سابق(!) - عباس آباد فعلی - جهت خرید بعضی مایحتاج، به فروشگاه دائمی مستقر در مصلّای تهران می رویم.
به به! چه نام زیبایی دارد: «مرکز خرید مرصاد»!
در جا به یاد آن «وقت اضافی» مسابقه 8 ساله شهادت می افتم؛ به یاد عملیات مرصاد و شهدای خوش شانس آن آخرین حمله؛ به یاد بچه هایی که اراذل عضو ارتش آزادیبخش(!) عراق، پیکرهای زخمی از نفس افتاده آن ها را در اسلام آباد یک جا گرد آوردند، دست هایشان را از پشت با کش جوراب زنانه بستند و بعد از بریدن شاهرگ گلویشان ... محض اطمینان تیری هم به پهلوی چپ این بچه ها خالی کردند ...؛ تو که در حمله مرصاد بوده ای، می دانی چه می گویم!
حالا ما به مرکز خرید مرصاد آمده ایم؛ اینجاست که می بینیم چطور همه عناوین و اسماء مقدّس انقلاب و جنگ دارند لوث می شوند! ادامه مطلب...
رنجنامه های دهه هفتاد/30
از حسینیه حاج همّت تا هیأت طلافروشان(درد دل مکتوب یکی از بسیجیان اکیپ تفحّص)/3
کم کم به تهران نزدیکی می شویم، قلبم به سختی گرفته؛ فکه کجا، اینجا کجا!
وارد شهر می شویم، سوار بر آمبولانس لبالب مملو از پیکرمطهر شهداء از خیابان حافظ عبور می کنیم؛ روبروی «پارک بهجت آباد» به ناچار پشت چراغ قرمز متوقف می شویم.
نگاهم به تابلوی بزرگی جلب می شود که روی آن نوشته شده «شرکت کشتیرانی والفجر 8»؛ بی اختیار به یاد بچه های عملیات والفجر 8 می افتم، مخصوصاً آقا «محسن گلستانی» مداح با عشق لشگر که هر صبح، بچه ها را در زمین صبحگاه دوکوهه با نواى خوش دعاى «صباح»، خودش را به عرش خدا سیر می داد.
همین طور به یاد آن نوجوانان کم سن و سال عضو دسته اش؛ می دانی کدام دسته را می گویم؟ ... همان دسته ای که به دسته ایمان و دسته مخلصین معروف بود و به خاطر کم سن و سالی بچه هایش همه در لشگر از سر مزاح به این دسته، «کودکستان گلستانی» می گفتند.
دیدن آن تابلو مرا به شب حمله والفجر 8 برد؛ همان شبی که این نوجوانان معصوم با جلوداری آقا محسن دم کارخانه نمک، ظرف یک شب بُرجک نزدیک به یکصد تانک تی - 72 لشکر گارد ریاست جمهوری یزید را به هوا پراندند و صبح روز بعد، جز دو، سه نفرشان هیچکدام زنده به عقب برنگشت!
همان بچه هایی که اگر شامّه و گوش دل آدم زکام نگرفته باشند، هنوز هم عطر مناجات های معصومانه و ضجه «الهی العفو» آنها از قبرهای متروک اردوگاه کرخه و ناله های «ظلمت نفسی» آنها هر نیمه شب، از حسینیه خاموش «حاج همّت» به گوش می رسد و ... ادامه مطلب...
رنجنامه های دهه هفتاد/29
از حسینیه حاج همّت تا هیأت طلافروشان(درد دل مکتوب یکی از بسیجیان اکیپ تفحّص)/2
حالا بیا تا با هم به فکه برویم؛ همان محل قتلگاه یاران خمینی (رض).
بچه های تفحص اینجا از خروس خوان سحر تا تنگ غروب، وجب به وجب، میدان های مین و شیارها و کانال های به جامانده از عملیات والفجر 1 را زیر و رو می کنند و به حفاری و کاوش می پردازند.
هر قدمی که در این قتلگاه ها بر می دارند، مساوی با خطر مرگشان است، اما به عشق شهداء، به خاطر خانواده هایی که دوازده سال است چشم به راه تکه استخوانی از جگر گوشه هایشان هستند، با همه سختی ها و مشقات اینجا کنار می آیند و حاضر به ترک این مقتل ها نیستند.
به خدا سوگند بارها با خودم گفته ام خداوندا، یعنی غریب تر از این مکان آیا جایی هست؟
خودت که می دانی شهدایی را که پیدا می کنیم چه وضعیتی دارند؛ بعضاً دست و پاهایشان طناب پیچ شده، نه روی جمجمه و نه بر روی پیراهن هایشان اثری از جای گلوله خلاصی نیست ...
می دانی چه می گویم؟! زنده بگور شده اند! سن و سال آنها را هم که خودت بهتر می دانی؛ به قول سردار عزیزمان حاج آقا قاسمی، «این بچه های شانزده ساله دندان های عقلشان در نیامده بود، وإلّا اینجا چه کار می کردند؟»
به خدا دل سنگ آب می شود وقتی شهیدانی را از زیر خروارها خاک بیرون می کشیم و می بینیم کوچکترین پوتین نظامی (نمره شش کوچک پا) آنقدر برایشان بزرگ بوده که سه جفت جوراب پشمی روی هم پوشیده اند تا این پوتین ها به پایشان بند شوند و این عزیزان بتوانند شبانه، شانزده رده میدان مین و کانال و سنگر کمین و... عراق را طی کنند و خودشان را یک نفس به این قتلگاه غریب برسانند، دو سه روز گرسنه و تشنه، تا آخرین گلوله بجنگند ... (خودت که بارها دیده ای، همه خشاب های این ها خالی است، گلوله هاى آر پی جی هایشان هم)
و آن وقت پیکرهای مجروح آنها را دسته، دسته زیر پلکان سنگرهای فرماندهی بتون آرمه ارتش قادسیه، زنده بگور کرده اند؛ لابد به نشانه سند افتخار دشمن!
اصلاً چرا این ها را برایت نوشتم؟! خودت که بارها این صحنه های جگر خراش را دیده ای ...
بالاخره مأموریت ما -لااقل موقتاً تمام می شود و باید با یک آمبولانس پُر از کیسه های مملو از بقایای پیکر از شهدا، به تهران برگردیم؛ از فکه به دو کوهه و از آنجا به تهران.
خدا می داند دل آدم به سختی از فکه جدا می شود؛ در راه تهران، ماشین چند دفعه خراب می شود؛ انگار دل آهنین او هم از حمل استخوان های خُرد شده پیکر مطهر شهدای غریب فکه به درد آمده و او هم تاب دل کندن و دور شدن از زمین قتلگاه را ندارد ...
ادامه دارد
قسمت های پیشین:
-مقدمه: نامه ای با مُرَکّب آتش
-قسمت اول: دو کوهه، در معرض ویرانی کامل!
رنجنامه های دهه هفتاد/28
نماهنگ صوتی منتشر نشده از حاج صادق آهنگران
به مناسبت هفته دفاع مقدس
دوران دانشجویی که گاهی با مجموعه روایت فتح در ارتباط بودم، یک نوار کاست حاوی دو نماهنگ صوتی زیبا از مثنوی های «راز شب» و «شراب 8 ساله» به من دادند که تا کنون ندیدم جایی منتشر شده باشد.
البته قسمت هایی از مثنوی «راز شب» در تیتراژ سری های بعدی مجموعه «روایت فتح» پس از شهادت سید مرتضی آوینی پخش شد که در ابتدای همین نماهنگ صوتی کامل هم حاج صادق آهنگران توضیح می دهد طبق توصیه شهید آوینی چون تیتراژ قبلی (مثنوی «شهادت») قدیمی شده بود بنا شد روی یک اثر جدید کار شود که همین مثنوی «راز شب» انتخاب شد.
لذا ابتدا متن کامل این اشعار را تقدیم می کنم که در برخی سایت های دیگر تحت همین عنوان(یا تحت عنوان مثنوی «شرمساری») منتشر شده است و سپس در انتها می توانید فایل صوتی آن را دریافت کنید:
شب است و سکوت است و ماه است و من
فغان و غم اشک و آه است و من
شب و خلوت و بغض نشکفتهام
شب و مثنویهای ناگفتهام
شب و نالههای نهان در گلو
شب و ماندن استخوان در گلو
من امشب خبر میکنم درد را
که آتش زند این دل سرد را
بگو بشکفد بغض پنهان من
که گل سرزند از گریبان من
مرا کشت خاموشی نالهها
دریغ از فراموشی لالهها
کجا رفت تأثیر سوز و دعا؟
کجایند مردان بیادّعا؟
کجایند شورآفرینان عشق؟
علمدار مردان میدان عشق
کجایند مستان جام الست؟
دلیران عاشق، شهیدان مست
همانان که از وادی دیگرند
همانان که گمنام و نامآورند
هلا، پیر هشیار درد آشنا!
بریز از می صبر، در جام ما
من از شرمساران روی توام
ز دُردی کشان سبوی توام
غرورم نمیخواست این سان مرا
پریشان و سر در گریبان مرا
غرورم نمیدید این روز را
چنان نالههای جگرسوز را
غرورم برای خدا بود و عشق
پل محکمی بین ما بود و عشق
نه، این دل سزاوار ماندن نبود
سزاوار ماندن، دل من نبود
من از انتهای جنون آمدم
من از زیر باران خون آمدم
از آنجا که پرواز یعنی خدا
سرانجام و آغاز یعنی خدا
هلا، دینفروشان دنیاپرست!
سکوت شما پشت ما را شکست
چرا ره نبستید بر دشنهها؟
ندادید آبی به لب تشنهها
نرفتید گامی به فرمان عشق
نبردید راهی به میدان عشق
اگر داغ دین بر جبین میزنید
چرا دشنه بر پشت دین میزنید؟
خموشید و آتش به جان میزنید
زبونید و زخم زبان میزنید
کنون صبر باید بر این داغها
که پر گل شود کوچهها، باغها
رنجنامه های دهه هفتاد/27
مثنوی «شیعه نامه»
مثنوی «شیعه نامه» را شاید شنیده و خوانده باشید.
در سایت های دیگر هم منتشر شده است.
اما شاید ندانید سراینده این اشعار(مرحوم آقاسی) سر سیاه زمستان از حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی اخراج شد!
لذا در این قسمت از رنجنامه های دهه 70، این مثنوی را بازنشر می دهم: ادامه مطلب...
رنجنامه های دهه هفتاد/26
از حسینیه حاج همّت تا هیأت طلافروشان(درد دل مکتوب یکی از بسیجیان اکیپ تفحّص)/1
بسم الله الرحمن الرحیم
دوست و برادرم، آقای ... سلام
بنده نه اهل قلم و نگارش هستم و نه اصلاً با نامه نویسی و این جور کارها، میانه خوبی داشته ام
نه عزیز، والله مشوق من برای سیاه کردن این کاغذها فقط به این دلیل است که فکر کردم این چند خط دردل، اگر توی این سینه تنگ بماند خفه ام می کند؛ برای همین این چند خط را خطاب به شما می نویسم که فکر می کنم درد کشیده ای.
بنده در پادگان تهران، لشکر 27 حضرت رسول(ص) مشغول خدمت بودم و وقتی اعلام کردند برای گروه تفحّص احتیاج به راننده آمبولانس دارند، داوطلب شدم و اینطور بود که دست روزگار، ما را به پادگان سردار غریب دو کوهه، «حاج احمد متوسلیان» رساند ...
برادر جان! هیچ میدانی که دو کوهه الان در معرض ویرانی کامل است؟
حتماً می دانی علی رغم تأکیدات صریح «آقا» برای حفظ دو کوهه، به عنوان میراث فرهنگی دوران دفاع مقدّس و با وجود اوامر مکرّر فرماندهی محترم لشکر -حاج اقا کوثری - که باید دو کوهه را برای زیارت خانواده های شهدا، جانبازان و رزمندگانِ لشکر حتی از دوران جنگ هم آبادتر نگه داریم، این پادگان(یا به قول شما در مقالات خودتان «دروازه عشق آباد جبهه») روز به روز و ویران تر و درهم شکسته تر می شود!
کندوهای دو کوهه، همان ساختمان های سیمانی پنج طبقه که مأمن شهدای لشکر در طول 8 سال جنگ بودند، حالا از خرابه های تخت جمشید، داغان تر هستند.
باز خوش به حال خرابه های کاخ شاهان هخامنشی که هزار تا غمخوار از سازمان حفظ میراث فرهنگی گرفته تا وزارت ارشاد و سازمان جهانگردی و... دارند، اما دو کوهه چه؟! ظاهراً هیچکس در غم آن نیست.
آخر اگر دو کوهه با غفلت ما از این هم که هست ویرانه تر شود و از دست برود، چطور خواهیم توانست به نسل به قول تو «انقلاب و جنگ ندیده» جوان کشور نشان بدهیم که منزلگاه پرستوهای عاشق و آخرین قدمگاه شهیدان آن 8 سال دفاع مقدس، چگونه جایی بوده است؟!
بلی، این است وضع دو کوهه ...
ادامه دارد
مقدمه:نامه ای با مُرَکّب آتش
رنجنامه های دهه هفتاد/25
از حسینیه حاج همّت تا هیأت طلافروشان(درد دل مکتوب یکی از بسیجیان اکیپ تفحّص)/ مقدمه
به جای مقدمه
هنوز یک هفته از مراجعت حقیر از آخرین سفر تفحص به تهران نگذشته بود که نامه ای از دو کوهه به دستم رسید.
نامه که چه عرض شود، تو گویی با مُرَکّب آتش آن را نوشته بودند که به قول آن بسیجی سلحشور، از توی پاکت در نیامده، سخت دست و بال آدم را می سوزاند!
خدا می داند بارها و بارها این نامه را خوانده ام و خون گریسته ام، نه اینکه حقیر خیلی نازکدل و رمانتیک ماب(!) باشم و نه هم اینکه از این طرز دردل های مکتوب، اولین بار است که به دستم می رسد.
نه! لکن نمی دانم چه رمز و راز غریبی در تک تک عبارات آن هست، که هست و نیست هر صاحب دلی را به آتش می کشد.
مدت ها با خودم کلنجار رفتم تا از سپردن آن به دست نشر خودداری کنم و بر این عهد، استوار بودم تا اینکه ...
نصفه نیمه های شب در «معراج شهدا» دو تابوت چوبینِ پرچم پوش را برایمان از فکه آوردند.
بلی، پیکرهای خونین دو دلاور مظلوم اکیپ تفحص، سعید شاهدی» و «محمود غلامی» را می گویم!
این بود که دیگر قید تردیدها را زدم و این نامه، یا بهتر بگویم دردنامه را از محاق خودسانسوری(!) بیرون کشیدم.
اگر سیاق نگارش آن کمی خام به نظر می رسد، چه باک، که حرف آب و گل نیست و حرف دل است و حالا وقت چاپ آن فرا رسیده.
علی الخصوصی که «آقا» در فرمایشات خود به مناسبت «سوم شعبان» حجت را بر همه ما تمام فرمود.(*)
منبع: نشریه صبح/ شماره 39/حسین بهزاد
پی نوشت:
*- 5 دی ماه 1374/ بیانات در دیدار جمعی از پاسداران/ اهّم موضوعات طرح شده: عبرتهای انقلاب، عبرتهای عاشورا، آراستگی به فضائل اخلاقی، امر به معروف و نهی از منکر، عزّت ملی؛ محاصره اقتصادی، سرنوشت امت اسلامی و مقاومت اسلامی
رنجنامه های دهه هفتاد/24
نامه ای به بهشت؛ برسد به دست شهید رضا مرادی نسب(*)
رضا جان! ای مهر درخشان خاطرات من!
هرگز تو را از یاد نمی برم؛ تو را و آن حفره زیبای گلوله را که دری از بهشت بر گونه راستت گشوده بود و آن شب را که شب آخر تو بود و من نمی دانستم، در کانالهای دژ اول کنار سنگر بی سیم زیر آن رگبار آتش کنار آن کاتیوشای آتش گرفته گیج که دیگر دوست و دشمن را از هم تشخیص نمی داد.
می پنداشتم که کره زمین به آسمان دیگری کوچ کرده است . آسمان همان آسمان بود و زمین همین زمین ، اما من نه این من بودم که اکنون از سرمای شهر و از عمق دره های یخ بسته قلبهای مرده به تو پناه آورده ام.
من نه این من بودم که به تو پناه آورده ام … آیا دیگر اذان صبح، شب را نخواهد شکافت و طلعت ستاره سحری بر افق شهر نخواهد درخشید؟!
رضا جان! چه خوب است که خفاش ها دستشان به آسمان نمی رسد، اگر نه تو را و دیگر ستاره های کهکشان راه مکه را می چیدند و چلچراغ های قصرهای بهشتی را می شکستند.
چه خوب است که آنها نمی توانند تابلوهای کوچه ها و خیابان ها را بکنند و راهیان کربلا را به دیار گمگشتگان فراموشی تبعید کنند، اگر نه می کردند.
رضا جان! کوچه دیگر تو را به یاد ندارد، اما می داند که چیزی را فراموش کرده است.
خیابان حتی به خاطر نمی آورد که چیزی را فراموش کرده باشد و شهر در عمق غفلت، اوهام زمستانی خویش را به نمایش گذاشته است.
جنگ را دوران غمباری می خوانند که گذشته و یادگاران جنگ را ثمرات یک نسل تلف شده می پندارند و مقصودشان از آن نسل تلف شده من و تو هستیم رضا جان! و همه آن بسیجیانی ملازم رکاب آل کسا در سفر معراج بوده اند.
من که نه! تو رضا جان! تو و حاج همت و کریمی و دستواره و علیرضا نوری و حسین خرازی و عاصمی و … و همه آن یکصد هزار ستاره کهکشان راه مکه.
در نظر آنان این عشق و دلباختگی کربلایی «خشونت» می نماید و آن جذبه های شهوانی سخیف «عشق» و می گویند که این «عشق» باید جایگزین آن «خشونت» شود!
آنکه با عقل کج افتاده خویش می اندیشد از کجا بداند که عشق کربلا چیست و آن آزادی و استقلال که ما در پی آنیم چگونه محقق می شود؟
باید هم کربلا را آرمان تحقق نیافته بنامد و مقصودشان از آن دوران غمباری که گذشته است، دورانی است که عهد ازلی انسان در خون مردترین مردان و عاشق ترین عاشقان و عارف ترین عارفان تجدید می شد و از آن عهد است که شقایق سرخی می گیرد و یاس سپیدی، آسمان رفعت می گیرد و زمین وسعت …
رضا جان! آنها که چشم باطن ندارند تا تحقق آن آرمان ها را در تو ببینند و تو را در آن لا زمان و لا مکان، در بالاترین معراج حیات طیبه اخروی، عندالرّب و مرزوق به نعمت های خدایی و ما را در این میقات احدی الحسنیین.
شکست یا پیروزی چه تفاوتی می کند آنجا که ما عمل به تکلیف کرده ایم؟
آنها چه می دانند رضاجان؟!
چه جنگ باشد و چه نباشد راه من و تو از کربلا می گذرد؛ باب جهاد اصغر بسته شد، باب جهاد اکبر که بسته نیست!
بگذار کرم ها در باتلاق های پاییزی خوب پرورده شوند و زمین و آسمان خود را در همان لجنزار عفن بجویند …
رضاجان! هرگاه در قرآن در وصف بهشت می خواندم که «لا تَسْمَعُ فِیها لاغِیَةً» و یا «لَا یَسْمَعُونَ فِیهَا لَغْوًا وَلَا تَأْثِیمًا»در شگفت می آمدم که مگر هرزه شنیدن و زخم زبان چه دردی دارد که بهشت را اینچنین ستوده اند؟: «جاییکه در آن لغو و تاثیم به گوش نمی رسد»
حال در می یابم رضا جان! ای شمس آسمان آبی دل من!
کاش مرا نیز در منظومه خویش می پذیرفتی و می کشاندی و با خود می بردی.
سید مرتضی آوینی
پی نوشت:
*- متن این رنجنامه پس از شهادت مرتضی آوینی در سال 1372 منتشر شد؛ در فضای مجازی که جستجو کردم، در سه قسمت از متن منتشر شده عبارات ناقص درج شده است که در اینجا با استفاده از بروشوری که همان سال ها «مرکز فرهنگی میثاق» منتشر کرد، اصلاحش کردم.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
درباره خودم
آوای آشنا
فهرست موضوعی یادداشت ها
بایگانی
اشتراک