بازدید امروز : 59
بازدید دیروز : 45
رنجنامه های دهه هفتاد/32
از حسینیه حاج همّت تا هیأت طلافروشان(درد دل مکتوب یکی از بسیجیان اکیپ تفحّص شهداء)/5
شب شام غریبان حسینی، عاشورای 73 در میدان محسنی (مادر) و خیابان میرداماد، حسابی جایت خالی بود تا ببینی در آنجا هیچکس غریب تر از آقا امام حسین (ع) نبود؛ به قول یکی از بچه ها، همه چیز دیده بودیم الا کوکتل پارتی محرم !
در جلوی پاساژ طلافروش ها، که به اصطلاح محل برگزاری هیأت عزاداری طلافروش های میدان محسنی بود، انبوه پسران و دختران در دو طرف خیابان تجمع کرده بودند، طوری که حتی ترافیک هم مختل شده بود.
با خودم گفتم: «نباید اینقدر بی انصاف باشیم، چه کار به ظواهر آدم ها داریم؟! چه اشکالی دارد؟! هر چه هم که در شمال شهر غریب باشیم بالاخره اینجا هم جزو خاک مملکت ماست؛ ببین! این هم هیأت عزاداری برای سیدالشهدا(علیه السّلام)»
این بود که رفتیم قاطی این جمعیت که معلوم شد از اکثر نقاط همین محله آمده اند؛ قیافه های دختران 13 تا 20 ساله به اشکال عجیب و غریبی شبیه آنچه در مرکز خرید مرصاد دیده بودیم آرایش شده بود.
چپ و راست ماشین های لوکس هفت، هشت میلیون به بالا بود که جلوی پاساژ ردیف شده بودند؛ با مزه تر از همه جدال و چشم و هم چشمی پسرکی شانزده، هفده ساله بود که سوار بر یک میتسوبیشی گالانت اسپرت، داشت با دخترکی هم سن و سال خودش که پشت فرمان یک اپل متالیک مشکی لمیده بود و بستنی کیم می مکید، مجادله می کرد!؛ دعوایشان بر سر این بود که دست به فرمان کدامشان بهتر است و ماشین کدام، سرعتش بیشتر است ...
بگذار بقیه ماجرا را به زبان حال برایت بگویم که لطف بیشتری دارد!
هنوز چند قدمی با هیأت طلا فروشان فاصله دارم که صدای غش و ریسه رفتن دو گروه ده نفری دختر و پسر نظرم را به خود جلب می کند؛ دارند با صدای بلند درباره پارتی چند شب پیش داد سخن می دهند!
یکی از دخترها از رقص بد خودش در آن مجلس متأسف است و می گوید باعث سرشکستگی دوست پسرش که شریک رقص با او بوده، شده است؛ خودم را به نشنیدن می زنم و به راهم ادامه می دهم.
از هر طرف سیل متلک و طعنه است که نثارم می کنند؛ یکی از پسرها که هنوز پشت لبش سبز نشده، سیگارش را یک وری روی لب گذاشته و بالودگی می خواند «بگو اسب سفیدت را که دزدید؟!»
آتش گرفته ام؛ ناگهان دو پسر و دو دختر را می بینم که رقص کنان از پاساژ بیرون می زنند و به طرفم می آیند؛ هر کدام یک شمع روشن به دست دارند، آن را با حرکات جلف به چپ و راست تکان می دهند و دم گرفته اند «تولّد امام حسین مبارک!»
نه! اینجا دیگر طاقت نمی آورم و سراغشان می روم به امید بیدار کردن کورسویی از نور فطرت در وجودشان.
آخر حُبّ حسین (ع) که دیگر مسلمان و نامسلمان نمی شناسد؛ من یک کاسب ارمنی را می شناسم که هر سال دهه محرّم به عشق اباعبدالله (ع) خرج می دهد.
نه، این ها از جهالتشان است، باید موعظه شان کرد؛ می گویم «بچه ها! رپ هستید، چپ هستید، هر طایفه ای که هستید به درک! بابا حداقل امشب را بی خیال شوید!»
یکی ریشم را مسخره می کند، آن یکی با دهان برایم شکلک در می آورد؛ حالا از هر طرف دوره ام کرده اند ... مستأصل و درمانده نگاهشان می کنم؛ پیکرهای زنده بگور شده شانزده ساله ها از گورهای دسته جمعی فکّه بلند شده اند و با بدن های طناب پیچ شده در برابرم قد کشیده اند!
بار دیگر به اطرافیانم نگاه می کنم؛ خدایا این ها که هستند؟ من به کدام غفلتکده آمده ام؟! ... از پشت مُشتی به گرده ام می نشیند و قهقهه شان بلند می شود.
دیگر طاقت نمی آورم؛ فریاد می زنم «یا حسین(ع)!» و یک تنه در برابرشان قد عَلَم می کنم؛ همه رم می کنند.
نه! اینها مقصر نیستند؛ نه! اینها حریفان واقعی ما نیستند؛ پس مقصر کیست؟! ...
ناگهان از هر طرف سر و کله مأمورین پیدا می شود؛ بدون هیچ سؤال و جوابی در آن میانه خفت مرا می گیرند و با خودشان می برند و سوار ماشین گشت می کنند.
ماشین که راه می افتد می پرسند «چرا درگیری درست کردی؟!»؛ چه بگویم؟!؛ سر را به پشتی صندلی جلو تکیه می دهم و چیزی نمی گویم.
می گویند «مگر شهر هرت است؟!»؛ چه بگویم؟ بگویم مگر نیست؟ می گویند «مگر این شهر چند نفر قانون گزار دارد؟» ... فقط سکوت کرده ام و توبیخ ها را می شنوم... بالاخره بعد از یک ساعت گردش ملامت بار(!)، گشت در خیابانی متوقف می شود و به من می گویند «برو خدا را شکر کن! شانس آوردی که نخواستیم تو را به جرم اخلال در نظم عمومی(!) با خودمان ببریم».
برادر عزیز، من برای این طور برخوردها نیست که دلم می گیرد؛ اگر هم اینها را نوشتم به قصد توجه دادن به کسانی است که نمی دانند و خبر ندارند به بچه های مظلوم امام چه گذشته ...
ادامه دارد
قسمت های پیشین:
-مقدمه: نامه ای با مُرَکّب آتش
-قسمت اول: دوکوهه، در معرض ویرانی کامل!
-قسمت دوم: غریب تر از این مکان آیا جایی هست؟
- قسمت سوم: به خدا والفجر8، شرکت کشتیرانی نیست!
- قسمت چهارم: «مرصاد»، از «وقت اضافه برای شهادت» تا «مرکز خرید»!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
درباره خودم
آوای آشنا
فهرست موضوعی یادداشت ها
بایگانی
اشتراک