بازدید امروز : 151
بازدید دیروز : 61
رنجنامه های دهه هفتاد/30
از حسینیه حاج همّت تا هیأت طلافروشان(درد دل مکتوب یکی از بسیجیان اکیپ تفحّص)/3
کم کم به تهران نزدیکی می شویم، قلبم به سختی گرفته؛ فکه کجا، اینجا کجا!
وارد شهر می شویم، سوار بر آمبولانس لبالب مملو از پیکرمطهر شهداء از خیابان حافظ عبور می کنیم؛ روبروی «پارک بهجت آباد» به ناچار پشت چراغ قرمز متوقف می شویم.
نگاهم به تابلوی بزرگی جلب می شود که روی آن نوشته شده «شرکت کشتیرانی والفجر 8»؛ بی اختیار به یاد بچه های عملیات والفجر 8 می افتم، مخصوصاً آقا «محسن گلستانی» مداح با عشق لشگر که هر صبح، بچه ها را در زمین صبحگاه دوکوهه با نواى خوش دعاى «صباح»، خودش را به عرش خدا سیر می داد.
همین طور به یاد آن نوجوانان کم سن و سال عضو دسته اش؛ می دانی کدام دسته را می گویم؟ ... همان دسته ای که به دسته ایمان و دسته مخلصین معروف بود و به خاطر کم سن و سالی بچه هایش همه در لشگر از سر مزاح به این دسته، «کودکستان گلستانی» می گفتند.
دیدن آن تابلو مرا به شب حمله والفجر 8 برد؛ همان شبی که این نوجوانان معصوم با جلوداری آقا محسن دم کارخانه نمک، ظرف یک شب بُرجک نزدیک به یکصد تانک تی - 72 لشکر گارد ریاست جمهوری یزید را به هوا پراندند و صبح روز بعد، جز دو، سه نفرشان هیچکدام زنده به عقب برنگشت!
همان بچه هایی که اگر شامّه و گوش دل آدم زکام نگرفته باشند، هنوز هم عطر مناجات های معصومانه و ضجه «الهی العفو» آنها از قبرهای متروک اردوگاه کرخه و ناله های «ظلمت نفسی» آنها هر نیمه شب، از حسینیه خاموش «حاج همّت» به گوش می رسد و ...
هنگامی که به خودم می آیم، نگاهم از تابلوی «کشتیرانی والفجر 8» به پایین سُر می خورد؛ چه می بینم؟! بچه هایی به همان سن و سال خط شکن هایی که عطر پیکرهایشان فضای ماشین ما را معطّر کرده؛ با همان قدّ و قواره ی بچه های تحت امر شهید گلستانی در «دسته مخلصین»...
اما نه! یک چیزی در نگاه این ها، در سکنات و حرکاتشان هست که ابداً شباهتی با آن خط شکن های نوجوان والفجر 8 ندارد!
بگذریم از اینکه اگر سراغشان بروی و بپرسی «عزیز من! می دانی والفجر 8 چیست؟»، خیلی که حواسش جمع باشد لابد با نگاهی به آن تابلو می گوید «فکر کنم شرکت کشتیرانی باشد»
به سرم می زند از ماشین بیرون بیایم، در عقب آمبولانس را باز کنم، کیسه های حاوی پیکرهای مظلوم بچه ها را بیرون بکشم و داد بزنم «آهای بچه ها! به خدا والفجر 8 شرکت کشتیرانی نیست، به خدا این کسیه ها دروغ نیستند!
و الله این ها هم مثل شما عزیز خانواده هایشان بودند؛ هر کدام از این شهدا که توی این کیسه ها استخوان های خاک آلودشان را می بینید، چشم و چراغ یک خانه و دُر دانه مادران و نورِ دیده پدرانشان بوده اند.
این ها هم مثل شما محصّل بودند، زندگی و درس و مدرسه و زمین فوتبال را دوست داشتد؛ آیا کسی از شما هست که بداند چه شد قید همه این علایق را زدند و روانه جبهه ها شدند؟
آیا تا به حال کسی به شما گفته، تلویزیونی نشانتان داده، رادیویی برایتان گزارش کرده که این ها را چطور یافتیم؟ کجا و با چه وضعیتی؟!» ...
چه بگویم وقتی می دانم جوابم جز سکوت آمیخته با تعجّب، چیز دیگری نخواهد بود!
ادامه دارد
قسمت های پیشین:
-مقدمه: نامه ای با مُرَکّب آتش
-قسمت اول: دوکوهه، در معرض ویرانی کامل!
-قسمت دوم: غریب تر از این مکان آیا جایی هست؟
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
درباره خودم
آوای آشنا
فهرست موضوعی یادداشت ها
بایگانی
اشتراک