برادر گرامي اقاي سلحشور
بسيار زيبا بود ، من رو ياد خاطره اي از سيد انداختيد كه براتون نقل ميكنم
سال 65 ، من جمعي گردان جندالله سقز بودم و سيد محسن هم فرمانده گروهان مالك اشتر اين گردان ، از اونجايي كه من قد بلندي داشتم من رو به گروهان ايشون معرفي كردند. درست يادمه كه وقتي وارد اعزام نيروي سقز شديم 100 نفري ميشديم و دم عصر تنها 10 نفر مونده بوديم كه ما رو فرستادند گردان جندالله .
ان زمان گردان توي دخانيات سقز مستقر بود و براي اينكه كومله و دمكرات متوجه نشوند طبفه دوم كارخونه سيگار سازي رو كرده بودند اسايشگاه گردان جندالله
خلاصه ما شب بود كه رسيديم تو گردان و به من گفتند كه بايد بري تو گروهان مالك .
وقتي من رسيدم سيد مرخصي رفته بود تهران و چند روزي طول كشيد تا از مرخصي برگرده . توي اين چند روز از اونجاييكه سيد رونميشناختم بنا به حرفهاي ديگران برداشتي عجيبي نسبت به اين راد مرد پيدا كرده بودم. فكر ميكردم يك ادم جا افتاده با سني حدود 40 سال و ريشهاي پر و قد و بالاي بلند رو خواهم ديد .
روز چهارم يا پنجم بود كه تو حياط نشسته بودم كه ديدم يك جووني هم سن خودم در خاليكه فقط يك كمي ريش تو اطراف چونه اش داشت امد به طرفم و گفت اقا جواد شماييد ؟
و انوقت بود كه كليد اشنايي من با مردي خورد كه يك سال ونيم از عمرم رو با هاش تو كوهستانهاي كردستان گذروندم.
خدا رحمتش كنه .